.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۴۱→
خندید...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولپم وکشید...بالحن شیطونی گفت:بده تواین حالمم به فکر رفع دلتنگی هاتم بانوی بدجنس شیطون؟!
سرم وبه چپ وراست تکون دادم...وباخنده گفتم:معلومه که نه مرد مهربون قصه...
لبخندی زد وحلقه دستاش دور کمرم محکم تر شد...من وبه خودش فشار داد...سرم وروی سینه اش گذاشته بود ومحکم درآغوشم گرفته بود...
نفس عمیقی کشیدم وعطر تنش و لمس کردم...اونقدری دلتنگی داشتم که اگه تا آخر دنیام تو آغوشش می موندم،بازم سیر نمی شدم!...چشمام و روی هم گذاشتم وغرق آرامش شدم...آرامشی که می دونستم ازبین رفتنی نیست...
صدای مردونه وگیراش به گوشم خورد:
- دیانا...آسمون ونگاه کن...
چشم باز کردم ونگاهم به پنجره ای گره خورد که روی دیوار روبرو خودنمایی می کرد...خیره شدم به آسمون شب که با کنار زده شدن پرده،واضح ومشخص بود...
نگاهم روی ماه کامل وزیبای توی آسمون ثابت موند...همون ماهی که تو اوج فاصله،نقطه مشترکمون بود...
لبخندی روی لبم نشست...دستم به سمت گردنم دراز شد...و پلاک ماه کامل وتوی مشتم فشردم...و آرامش عجیبی از اون پالک به تمام وجودم سرازیر شد!...
بی اختیار یاد جملات ارسلان افتادم...یاد حرفای قشنگی که در مورد ماه زده بود...حرفایی که همون بار اول من تک تک کلمه هاش وبه خاطر سپردم...جمله هایی که احساس توشون موج میزد...و عجیب با حال امشبمون هماهنگ بود!...
دهنم باز کردم وخواستم اون متن وزمزمه کنم...صدای من سکوت وشکست...اما فقط صدای من نبود!...درست همزمان با من ارسلانم شروع کرد به خوندن همون متن...
اونم دقیقا داشت به چیزی فکر می کرد که توی ذهن من بود!...لبخندم پررنگ تر شد...و بالحنی که آرامش تو موج میزد،همراه ارسلان زمزمه کردم...
روبروی نشونه نورانی عشقمون...پراز فکر ودغدغه ارسلان...غرق آرامش...و تو بهترین بهشت
دنیا!...آغوشـــش...میون بازوهای مردونه اش...
یکی تویی و یکی من...
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...
همین سه تا بس است...
حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...
به یک تو و یک من...
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!
ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت....
اما...حالا که ندارد...
حالا همه چیز تویی...
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...
تمام روزهای خوب...
تمام لبخندهای من...
تمام زندگی...
همه چیز تویی...
چیز دیگری هم اگر جز تو بود...
فدای یک تبسمت!
.•هـــمآغــ🤍🫀ــوش•.
سرم وبه چپ وراست تکون دادم...وباخنده گفتم:معلومه که نه مرد مهربون قصه...
لبخندی زد وحلقه دستاش دور کمرم محکم تر شد...من وبه خودش فشار داد...سرم وروی سینه اش گذاشته بود ومحکم درآغوشم گرفته بود...
نفس عمیقی کشیدم وعطر تنش و لمس کردم...اونقدری دلتنگی داشتم که اگه تا آخر دنیام تو آغوشش می موندم،بازم سیر نمی شدم!...چشمام و روی هم گذاشتم وغرق آرامش شدم...آرامشی که می دونستم ازبین رفتنی نیست...
صدای مردونه وگیراش به گوشم خورد:
- دیانا...آسمون ونگاه کن...
چشم باز کردم ونگاهم به پنجره ای گره خورد که روی دیوار روبرو خودنمایی می کرد...خیره شدم به آسمون شب که با کنار زده شدن پرده،واضح ومشخص بود...
نگاهم روی ماه کامل وزیبای توی آسمون ثابت موند...همون ماهی که تو اوج فاصله،نقطه مشترکمون بود...
لبخندی روی لبم نشست...دستم به سمت گردنم دراز شد...و پلاک ماه کامل وتوی مشتم فشردم...و آرامش عجیبی از اون پالک به تمام وجودم سرازیر شد!...
بی اختیار یاد جملات ارسلان افتادم...یاد حرفای قشنگی که در مورد ماه زده بود...حرفایی که همون بار اول من تک تک کلمه هاش وبه خاطر سپردم...جمله هایی که احساس توشون موج میزد...و عجیب با حال امشبمون هماهنگ بود!...
دهنم باز کردم وخواستم اون متن وزمزمه کنم...صدای من سکوت وشکست...اما فقط صدای من نبود!...درست همزمان با من ارسلانم شروع کرد به خوندن همون متن...
اونم دقیقا داشت به چیزی فکر می کرد که توی ذهن من بود!...لبخندم پررنگ تر شد...و بالحنی که آرامش تو موج میزد،همراه ارسلان زمزمه کردم...
روبروی نشونه نورانی عشقمون...پراز فکر ودغدغه ارسلان...غرق آرامش...و تو بهترین بهشت
دنیا!...آغوشـــش...میون بازوهای مردونه اش...
یکی تویی و یکی من...
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...
همین سه تا بس است...
حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...
به یک تو و یک من...
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!
ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت....
اما...حالا که ندارد...
حالا همه چیز تویی...
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...
تمام روزهای خوب...
تمام لبخندهای من...
تمام زندگی...
همه چیز تویی...
چیز دیگری هم اگر جز تو بود...
فدای یک تبسمت!
.•هـــمآغــ🤍🫀ــوش•.
۹.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.